محل تبلیغات شما

غریبانه




من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم 
پـیـششـان سـر بـر نمی آرم ، رعایت می کنم

همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت
مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم

این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش
آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم

کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست
هر کسی را دوست دارم در تـو رؤیـت می کنم

فکر کردی چیست مـوزون می کند شعـر مـرا؟
در قــدم بـرداشــتـن هـای ِ تـو دقـت می کـنم

یـک ســلامـم را اگـر پـاسـخ بـگـویی مـی روم
لـذتـش را بـا تـمـام شـهــر قـسـمـت می کنم

ترک ِ افـیـونی شبیه تو اگـر چه مشـکـل اسـت
روی دوش دیــگـــران یـک روز تـرکـت می کـنـم

تـوی دنـیـا هـم نـشـد بـرزخ کـه پـیـدا کـردمـت
می نـشیـنم تـا قـیامـت بـا تـو صحبت می کنم

"جا مانده است، چیزی جایی.

كه هیچ گاه دیگر، هیچ چیز

جایش را پر نخواهد كرد.نه موهای سیاه و

نه دندانهای سفید .

من برای سالها می‌نویسم، سالها بعد

که چشمان تو عاشق می‌شوند.

 افسوس که قصه مادربزرگ درست بود،

همیشه یکی بود و یکی نبود ."


این مطلبی كه بالا نوشتم برای سال 92 هفتم خرداد بوده. وقتی خوندمش دیدم بهتره كه از حالت چرك نویس خارج بشه و به نمایش بگذارم. (تقریبا 5سال پیش)

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست/طاقت بار فراق، این همه ایامم نیست
چشم از آن روز که بر کردم و رویت دیدم/ به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
به سراپای تو ای دوست که از دوست‌ایت/ خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی/ به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
سعدی

قطعه ای از اشعار منتشر شده در صفحات کتاب متفاوت و عاشقانه  دوستت دارم

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

 تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

 قانعمبیشتر از این چه بخواهم از تو؟ 

 گاهگاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

 گلهای نیست مـن و فاصـــــــله ها همزادیم

 گاهیاز دور تـــــو را خوب ببینم کافیــــــست

 

آسمانیتو ! در آن گستره خورشیدی کن

 منهمین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

 منهمین قدر که با حال و هوایت گهگاه

 برگیاز باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

 فکرکردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

 کههمین شوق ٬ مرا خوب ترینم ! کافیست



نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق‌ترم یا تو به من؟

زنده‌ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

وای بر من که در این بازی بی‌سود و زیان
پیش پیمان‌شکنی چون تو شدم عهدشکن

باز با گریه به آغوش تو بر می‌گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن




مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پرده ی عالم هزار زیر و بم است

زیان اگر همه ی سود آدم از هستی ست
جدال خلق چرا بر سر زیاد و كم است

اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی
که آنچه کاخ تو را خاک میکند ستم است

خبر نداشتن از حال من بهانه ی توست
بهانه ی همه ظالمان شبیه هم است

کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ی ما هنوز یک قدم است

فاضل نظری


آخرین جستجو ها

ShoperTime.ir منتظر ظهور Michelle's life Jennifer's receptions nenebappi پایگاه اطلاع رسانی تشکل های کشاورزی acdragelis cecolice Kathleen's info ریوان